حکایت های جذاب و خواندنی مثنوی معنوی

حکایت های جالب مثنوی معنوی | طوطی و بقال

داستان و حکایت های جالب مثنوی معنوی برای همه آشناست، حکایت هایی که در هرکدام پند و اندرزی نهفته است؛ در ادامه یک حکایت جالب از مثنوی معنوی را با هم بخوانیم.

داستان های مثنوی
ویکی گردی:

در اینجا قصد داریم مجموعه ای از حکایت های جالب مثنوی معنوی را برای شما منتشر نماییم. خواندن حکایت های جالب مثنوی معنوی می تواند برای همه گروه های سنی  جذابیت داشته باشد. تلاش ما این است که این داستان های زیبا، کوتاه و پند آموز را برای شما به اشتراک بگذاریم و امیدواریم مورد علاقه شما عزیزان قرار گیرد.

با ما همراه باشید…

حکایت های مثنوی معنوی: طوطی و بقال

بقالی طوطی زیبا و خوش نوایی داشت و با مشتریان ، نکته ها می گفت و آنان را به خود سرگرم می کرد و هروقت که بقال از دکان بیرون می رفت ، طوطی مواظب دکانش می شد .

بود بقالی و وی را طوطیی                     خوش نوایی، سبز گویا طوطیی

در دکان بودی نگهبان دکان                    نکته گفتی با همه سوداگران

در خطابِ آدمی ناطق بدی                    در نوای طوطیان، حاذق بدی

روزی طوطی در دکان به پرواز درآمد و شیشه های روغن گلرا بر زمین ریخت ، بقال وقتی که به دکان بازگشت و دید که روغن ها روی زمین پخش شده ، خشمگین شد و چنان ضربتی بر سر طوطی زد که پرهای سرش ریخت و تا مدت ها از سخن گفتن خودداری کرد. مرد بقال که به خاطر لین موضوع به شدت پریشان حال و پشیمان شده بود مدام خودش را سرزنش می کرد و به هر درویش پولی میداد تا بلکه طوطی دوباره به حرف بیاید.

جست از سوی دکان، سویی گریخت         شیشه های روغنِ گُل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه اش                بر دکان بنشست فارغ، خواجه وش

دید گر روغن دکان و جامه چرب           بر سرش زد، گشت طوطی کَل ز ضرب

روزکی چندی سخن کوتاه کرد                                      مرد بقال از ندامت آه کرد

ریش بر می کند و می گفت: ای دریغ                           کآفتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان                   چون زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه ها می داد هر درویش را                                    تا بیابد نطق مرغِ خویش را

بعدِ سه روز و سه شب، حیران و زار                       بر دکان بنشسته بود نومیدوار

می نمود آن مرغ را هرگون شگُفت                       تا که باشد کاندر آید او به گُفت

این گذشت تا اینکه روزی درویش کچلی از کنار دکان عبور می کرد، همین که چشم طوطی به او افتاد خیال کرد که کچلی آن مرد نیز سببی مانند کچلی او دارد. پس ناگهان طوطی به سخن آمد و از آن مرد پرسید: 

از چه ای کَل با کلان آمیختی؟                            تو مگر از شیشه روغن ریختی؟

مردم از شنیدن این سخن و مقایسه ی طوطی به خنده افتادند، زیرا که طوطی ، قیاس نابه جا  کرده بود و طاسی خود را با طاسی آن مرد ، یکی فرض کرده بود.

نتیجه گیری: تمام انسانها به این دلیل گمراه شدند که با مقایسه های اشتباه چشم بر تفاوت ها بستند و نتوانستند درست را از غلط تشخیص دهند. و به این ترتیب مولانا با ابیات بسیار زیبا و اخلاقی خویش، هر انسان گمراه و از راه به در شده را دوباره به راه باز می گرداند.

 

 

 

 

 

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۱ نفر از بازدیدکنندگان

آخرین اخبار

ارسال نظر