داستان های مثنوی به زبان عامیانه | داستان های مثنوی معنوی | حکایت های مثنوی معنوی
داستان های مثنوی قاضی | حکایت های مثنوی
هر روز یک داستان دلنشین از داستان های مثنوی را در این بخش از سایت ویکی گردی مطالعه کنید.
خواندن حکایت های مثنوی می تواند برای همه گروه های سنی جذابیت داشته باشد. تلاش ما این است که حکایت های مثنوی را برای شما عزیزان به اشتراک بگذاریم و امیدواریم مورد علاقه شما قرار گیرد، شما می توانید هر روز در این بخش از حکایت های مثنوی سایت ویکی گردی با ما همراه باشید.
حکایت های جالب مثنوی معنوی : قاضی
مردی را برای منصب قضاوت، به شهری فرستادند. وارد محکمه مخصوص خود شد؛ اما بسیار پریشان و نالان بود. گوشه ای نشست و شروع به گریه کردن، نمود. معاون قاضی جلو رفت و به او سلامی کرد و گفت: «ای قاضی، چرا گریه میکنی؟ الآن وقت گریه و زاری نیست؛ اتفاقاً هنگام شادمانی است و من این مقام را به شما
تبریک می گویم.» این نه وقت گریه و فریاد توست وقت شادی و مبارک باد توست قاضی گفت: گریه من، به دلیل این است که دو تن به نزد من می آیند تا برای آنان قضاوت کنم در حالی که هر دوی آنان می دانند، واقعیت چیست و حقیقت کدام است؛ فقط من هستم که از اصل ماجرا بیخبرم؛ من از این ناراحت هستم که می خواهم حکمی را صادر کنم، در صورتی که نمی دانم، کدام درست و کدام نادرست می گویند؟ دوست ندارم که حکم نادرستی را بدهم و از این که نمی توانم، حقیقت را تشخیص دهم، گریان هستم.»
تا که رشوت، تندی ، بیننده ای چون طمع کردی، ضریر و بنده ای؟
ارسال نظر