داستان های مثنوی معنوی | حکایت های مثنوی و معنوی

داستان جالب مثنوی زندانی و هیزم فروش | حکایت های مثنوی معنوی

هر روز یک داستان جذاب و پند آموز از حکایت های مثنوی به زبان ساده را در این مطلب از سایت ویکی گردی مطالعه کنید.

داستان های مثنوی
ویکی گردی:

​حکایت های مثنوی داستان های بسیار ارزشمند و خارق العاده ای هستند که درون آن ها پندها واندرزهای بی شمار نهفته است. اگر به دنبال مطالعه روزانه ای هستید که هم از آن لذت ببرید و هم از خواندنش نکات ارزشمندی بیاموزید، بهتر است هر روز تنها چند دقیقه از زمان ارزشمند خود را به قسمت حکایت های مثنوی سایت ویکی گردی اختصاص دهید. ما هر روز یکی از حکایت های مثنوی را برای شما در سایت ویکی گردی قرار می دهیم و امیدواریم از خواندن آن ها نهایت لذت را ببرید.

حکایت های مثنوی زندانی و هیزم فروش

مرد فقیری را به زندان انداختند، او سار پر د و غذای زندانیان را می دزدید و می خورد و اصلا مناعت طبع نداشت.

لقمه زندانیان خوردی گـزاف

بر دل خلق از طمع چون کوه قاف

هر که دور از دعوت رحمان بود

او گدا چشم است اگر سلطان بود

زندانیان از دست او به ستوه آمده و ناچار بودند غذای خود را پنهانی بخورند، روزی آنان به زندانیان شکایت کردند و گفتند. به قاضی بگو این مرد ما را آزار می دهد، گلوی او مثل تنور آتش است و سیری ندارد، تقاضا داریم او را از زندان بیرون کنید و یا غذای بیشتری به ما بدهید

یا زندان تا رود این گاومیش

یا وظیفه کی زوقفی لقمه ایـش

سوی قاضی شد وکیل بانمـگ

گفت با قاضی شکایت یک به یک

قاضی پس از شنیدن ماجرا، مدتی موضوع را بررسی کرد و آن مرد فقیر را احضار کرد و به او گفت: تو از امروز آزاد هستی و می توانی به خانه ات بروی، زندانی گفت: من خانواده ای ندارم و بسیار فقیرم، در واقع زندان برایم بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گرسنگی میمیرم.

گفت خان و مان من احسان توست

همچو کافر جنتم زندان توست

قاضی گفت: آیا برای گفته ات دلیل و شاهدی هم داری؟ مرد گفت: همه مردم می دانند که من فقیر و بی کسی هستم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان نیز گواهی دادند که او فقیر است. سپس قاضی دستور داد: این مرد را در شهر بگردانید تا همه از فقرش مطلع شوند. هیچکس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد...، پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمی پذیرد

هر که دعوی آردش اینجا به فـن

پیش زندانش نخواهم کرد مـن

پیش من افلاس او ثابت شده است:

نقد و کالا نیستش چیزی به دست

سپس به دستور قاضی او را بر شتر مردی هیزم فروش سوار کردند و مرد او را از صبح تا شب کوچه به کوچه گرداند و همه جا با صدای بلند اعلام کرد: ای مردم این مرد فقیر است. به او وام ندهید با او خرید و فروش نکنید. او مردی پرخور و بی کس و کار است، خوب چهره اش را به خاطر بسپارید!

سو به سو و کو به کو می تاختند 

تا همه شهرش عیان بشناختند

وقتی هیزم فروش او را از شتر پیاده کرد و گفت: من از صبح برای تو کار کرده ام حالا مزد من و کرایه ی شترم را بده

مرد خندید و گفت: تو نمی دانی از صبح تا به حال چه می گویی به تمام مردم شهر گفتی که من فقیر و بی چیز هستم. اما ظاهراً خودت نفهمیدی!

گفت تا اکنون چه می کردیم پس

هوش تو کو، نیست اندر خانه کس

گوش تو پر بوده است از طمع خام

پس طمع کر می کند کور ای غلام

تو مانند دانشمندانی هستی که مدام از حقایق هستی سخن می گویند اما خود حقیقت سخن خودشان را نفهمیده اند. تو از آغاز به طمع دریافت مزد مرا در شهر گرداندی اما آنچه را با صدای بلند فریاد زدی اصلا نشنیده ای.

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۱ نفر از بازدیدکنندگان

آخرین اخبار

ارسال نظر