جوک | جوک خنده دار | جوک کوتاه

اگه تونستی این جوک های ملانصرالدین رو بخونی و نخندی!!!

جدیدترین جوک های خنده رو اینحا بخون و بفرست برای دوستات تا اونا هم بخندن.

جوک

در این بخش از سایت ویکی گردی جوک های خنده دار و با حال 1402 و اس ام اس های بامزه را گردآوری کرده ایم. وقتی با دوستات دور هم جمع میشی بهترین راه برای خندین تعریف کردن جوک های بامزه است. البته باید بلد باشی جوک رو خوب تعریف کنی تا همه از خنده روده بر بشن.

ملانصرالدین ۱۵ سال دعا میکرد از خدا فرزند پسر میخواست جبرئیل نازل شد که بابا کچلمون کردی اول باید عروسی کنی

***************************

ملانصرالدین با دوستش شطرنج بازی میکرد فکر میکنی نتیجه چی شد؟

شاه دق کرد...

مجموعه جوک و اس ام اس خنده دار (حیف نون)

*****************************

( واذا تولدی واحدة ملا نصردینا هناکة الخندة النیم ساعة)

همانا ما ملانصرالدین را که آفریدیم خودمان تا نیم ساعت خندیدیم

******************************

شاهکار ادبی ملانصرالدین:

شب بود وخورشید به روشنی می درخشید پیرمردی جوان یکه و تنها با خانواده اش در سکوت گوش خراش خیابان قدم زنان ایستاده بود.

*******************************

ملانصرالدین رفت پیش خدا گفت:خدایا چرا منو آفریدی؟

خدا جبرئیل و کتک زدوگفت:بازم شل اضاف اومد مسخره بازی در آوردی؟

********************************

پیامک ملانصرالدین به دوس دخترش:مهم نیس که قشنگ نیستی قشنگ اینه که مهم نیستی

********************************

ملانصرالدین حس شاعری میگیره به نامزدش میگه:ای رنگ لبت قرمز در قلب منی هرگز

********************************

یکی از ملانصرالدین می پرسه چه جوری جنگ شروع می شه؟ 

ملا بدون معطلی یکی می زنه توی گوش طرف و میگه اینجوری!

********************************

ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:ب ه بازار تا درازگوشی بخرم .

مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند. 

چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟ 

گفت: از بازار می آیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله ، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله

این جوک های خنده دار رو جای دیگه نمیتونی پیدا کنی

********************************

روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی. 

یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"

ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."

********************************

ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟ 

دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟" 

ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"

********************************

روزی یکی از همسایه‌ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.  

ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت می‌خواهم خر ما در خانه نیست". از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن. 

همسایه گفت: "شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر می‌کند." 

ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."

********************************

روزی ملانصرالدین از بازار رد می‌شد که دید عده ای برای خرید پرنده‌ی کوچکی سر و دست می‌شکنند و روی آن ده سکه‌ی طلا قیمت گذاشته‌اند. ملا با خودش گفت مثل اینکه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی بوقلمونِ ملا را خوب سبک سنگین کرد و روی آن ده سکه‌ی نقره قیمت گذاشت. ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سکه‌ی نقره و پرنده‌ای قد کبوتر ده سکه ی طلا؟ دلال گفت: "آن پرنده‌ی کوچک طوطی خوش زبانی است که مثل آدمیزاد می‌تواند یک ساعت پشت‌سر هم حرف بزند." ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون که داشت در بغلش چرت می‌زد و گفت: "اگر طوطی شما یک ساعت حرف می‌زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فکر می‌کند."

********************************

روزی ملانصرالدین ادعای کرامت کرد. 

گفتند "دلیلت چیست؟" 

گفت: "می‌توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می‌گذرد؟" 

گفتند: "اگر راست می‌گویی بگو."

گفت: "همه‌ی شما در این فکر هستید که آیا من می‌توانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!"

********************************

روزی ملانصرالدین به عده‌ای رسید که مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت "السلام یا طایفه‌ی بخیلان!"

یکی از آن‌ها گفت: "این چه نسبتی است که به ما می‌دهی؟ خدا گواه است که هیچ‌ یک از ما بخیل نیست."

ملانصرالدین گفت: "اگر خداوند این طور گواهی می‌دهد، از حرفی که زدم توبه می‌کنم، و نشست سر سفره‌ی آن‌ها و شروع کرد به غذا خوردن."

خنده دار ترین جوک های کوتاه و با حال | خنده در حد مرگ 

********************************

روزی ملانصرالدین بالای منبر رفت و یک آیه خواند : " و ما نوح را فرستادیم... " بعد هرچه کرد ادامه آیه را یادش نیامد تا اینکه یکی از حضار گفت : ملا معطلمون نکن.اگه نوح نمی یاد یکی دیگه رو بفرست!!!

********************************

الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت : ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت : جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رَم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!!!

********************************

ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای ...! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۴ نفر از بازدیدکنندگان

آخرین اخبار

ارسال نظر